آخرین دیدار
تلخ
 
 
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : نازنین

تو میخواستی بشی سنگ صبورم ، تو شدی سنگ و من هنوز صبورم …
.
.
.
دلم نگرفته از اینکه رفته ای …
دلگیرم از همه دوست داشتنهایی که گفتی ولی نداشتی … !!!
.
.
.
اسم هر دویمان را در گینس ثبت میکنند !
تو در دروغ گفتن رکورد زدی … من در باور کردن … !!!
.
.
.
بدترین حسرتی که در زندگی میخوریم
از کارهای خطایی که مرتکب شده ایم ، نیست …
بلکه از این است که…
چرا کارهای درست را برای کسی که لیاقتش را نداشته
انجام داده ایم ...
.
.
.
نگران نباش ، نفرینت نمیکنم !
همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!!
.
.
.
نه پیشانی من به لبهای تو رسید …
نه لیاقت تو به احساس من …
چیزی به هم بدهکار نیستیم ؛ هر دو کم آوردیم !!!
.
سایر جملات سنگین و طعنه دار در ادامه مطلب


.
.
شیشه نازک احساس مرا دست نزن !
چِندشم می شود از لک انگشت دروغ !!!
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد …
کو کجا رفت ؟ که احساس مرا خوب فروخت !
.
.
.
دلگیر نباش !
تقصیر از خودت بود !
دسته کلید علاقه که گم شد ، باید عوض میکردی قفل تمام آرزوها را !
.
.
.
مغرور احساسم شدی ، گذشتی از رو گریه هام
لعنت به لحظه هایی که ، تو همه چی بودی برام
.
.
.
چقدر خوبه بعضی از آدما بدونن که اگر چیزی رو به روشون نمیاری
“از سادگی نیست”
شاید دیگه اونقدر واست مهم نیستن که روشون حساس باشی !!!
.
.
.
وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت …
فهمیدم که گاهی
“هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است”

ای روزگار



سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:55 ::  نويسنده : نازنین

ای روزگار



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 11:6 ::  نويسنده : نازنین

 

I know that you don't love me, as much as I love you…
But
I know that the love I have for you is much more than you can ever imagine . .



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 11:6 ::  نويسنده : نازنین



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 11:6 ::  نويسنده : نازنین



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 11:3 ::  نويسنده : نازنین

 

 

 

 



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 11:0 ::  نويسنده : نازنین

هیچگاه فاصله هاحریف خاطره هانمیشوند

 یاد تو همیشه اینجاست غم تو نمیره از یاد

 نمیشه ترانه ای خوند که به یاد تو نیفتاد

 میبینی چه تلخ چه شیرین میتونه مال تو باشه

 با همه فاصله ها باز دلم دنبال تو باشه

 دست من به آرزوها اگه با تو نرسیده

 عوضش چشمای خیسم صددفعه خوابتودیده

 اگه هدیده ای ندادی که بمونه یادگاری

 عوضش خاطره هام روبا خودت همیشه داری

 اگه پاییزیه کوچه اگه برگها دیگه زردن

 اما بابهار دوباره سبزو تازه برمیگردن

 رنگ آسمون چشمات واسه من همیشه آبی

 اگه حتی دیگه هرگزبه نگاه من نتابی

 بین دستای من و تواگه فاصله زیاده

 دنبالت بازم میگردم حتی با پای پیاده...

 

اگرچه سخت و کشنده است،تو برو دیگر

 رسیده عشق من و تو به لحظه ی آخر

 گناه ازمن  بود یا تو دگر فرقی نیست

 اگر که خوب بود یا بد،برو زمن بگذر

 من و تو درک نکردیم یکدیگرراهیچ

 و بازرابطه ها تیره میشود و بدتر

 شبیه قصه سنگ است و شیشه،عشق ما

 شکست سنگ غرورت دل من آخر

 ندیده ام من ازاین عشق رنگ آرامش

 شبیه قایقی بی تکیه گاه و بی لنگر

 چه فایده که بگویم دوستت دارم

 چراکه حرف مرا تو نمیکنی باور

 نشان ز زخم قدیمی و کهنه ای دارد

 تمام شعرو غزل های این دفتر...

 میگم برو ولی نشنیده بگیراز من

چه شام ها که چراغم فروغ ماه تو بود

 پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود

 اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست

 ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود

 دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت

 که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود

 عنایتی که دلم را همیشه خوش میداشت

 اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود

 بلور اشک ، به چشمم شکست وقت وداع

 که اولین غم من ، آخرین نگاه تو بود !

 



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 10:59 ::  نويسنده : نازنین



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 10:58 ::  نويسنده : نازنین

دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد. در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.
در ?? سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد. روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد. دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود. دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد. زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد. ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت… شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟ پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت. مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟ پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش يک ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: پدر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟ مرد با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از کجا پيدا کردي؟ کودک جواب داد: از بطري روي کتاب خانه پيدايش کردم. پدربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گريه مي کنيد؟ کاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود: معناي خوشبختي اين است که در دنيا کسي هست که بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد .
 



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 10:56 ::  نويسنده : نازنین

زندگی باید کرد !

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه با سوسوی امیدی کمرنگ

زندگی باید کرد !

گاه با غزلی از احساس

گاه با خوشه ای از عطر گل یاس

زندگی باید کرد !

گاه با ناب ترین شعر زمان

گاه با ساده ترین قصه یک انسان

زندگی باید کرد !

گاه با سایه ابری سرگردان

گاه با هاله ای از سوز پنهان

گاه باید روئید

از پس آن باران

گاه باید خندید

بر غمی بی پایان

لحظه هایت بی غم ............

روزگارت آرام ........

 



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم هیچ وقت از زندگیتون ناراحت نشین. همین...
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آخرین دیدار و آدرس 2nyayetireh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 112
بازدید کل : 28280
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

Alternative content