آخرین دیدار تلخ |
|||
تو میخواستی بشی سنگ صبورم ، تو شدی سنگ و من هنوز صبورم … یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 11:6 :: نويسنده : نازنین
هیچگاه فاصله هاحریف خاطره هانمیشوند یاد تو همیشه اینجاست غم تو نمیره از یاد نمیشه ترانه ای خوند که به یاد تو نیفتاد میبینی چه تلخ چه شیرین میتونه مال تو باشه با همه فاصله ها باز دلم دنبال تو باشه دست من به آرزوها اگه با تو نرسیده عوضش چشمای خیسم صددفعه خوابتودیده اگه هدیده ای ندادی که بمونه یادگاری عوضش خاطره هام روبا خودت همیشه داری اگه پاییزیه کوچه اگه برگها دیگه زردن اما بابهار دوباره سبزو تازه برمیگردن رنگ آسمون چشمات واسه من همیشه آبی اگه حتی دیگه هرگزبه نگاه من نتابی بین دستای من و تواگه فاصله زیاده دنبالت بازم میگردم حتی با پای پیاده...
اگرچه سخت و کشنده است،تو برو دیگر رسیده عشق من و تو به لحظه ی آخر گناه ازمن بود یا تو دگر فرقی نیست اگر که خوب بود یا بد،برو زمن بگذر من و تو درک نکردیم یکدیگرراهیچ و بازرابطه ها تیره میشود و بدتر شبیه قصه سنگ است و شیشه،عشق ما شکست سنگ غرورت دل من آخر ندیده ام من ازاین عشق رنگ آرامش شبیه قایقی بی تکیه گاه و بی لنگر چه فایده که بگویم دوستت دارم چراکه حرف مرا تو نمیکنی باور نشان ز زخم قدیمی و کهنه ای دارد تمام شعرو غزل های این دفتر... میگم برو ولی نشنیده بگیراز من چه شام ها که چراغم فروغ ماه تو بود پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود عنایتی که دلم را همیشه خوش میداشت اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود بلور اشک ، به چشمم شکست وقت وداع که اولین غم من ، آخرین نگاه تو بود !
یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : نازنین
دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد. در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.
زندگی باید کرد ! گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ گاه با سوسوی امیدی کمرنگ زندگی باید کرد ! گاه با غزلی از احساس گاه با خوشه ای از عطر گل یاس زندگی باید کرد ! گاه با ناب ترین شعر زمان گاه با ساده ترین قصه یک انسان زندگی باید کرد ! گاه با سایه ابری سرگردان گاه با هاله ای از سوز پنهان گاه باید روئید از پس آن باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان لحظه هایت بی غم ............ روزگارت آرام ........ ![]()
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |